19 آبان 1389 |
صندوقچه خاک خورده ی زندگیم را گشودم..تا مفهوم عشق در زندگی کردن را در یابم..امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را در یابم...آیا عشــــق زندگیــــــم هــنوز در آن صندوقچـــــه کوچک من بود؟؟ امید داشتم هنوز باشـــــد!!!!
اما وقتی آن را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نکردم...! یک مشت خاطره بود..یک مشت دفتر خاطرات...یک مشت خاک و آن چیــــــزی که از مـــن مانده بود حسرت بود...!!!آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت..!به طوری که حتی حس می کردم مرا در قفس گذاشته اند..و از خاک و زندگی دور میکنند..!!آیا چنین بود؟؟؟
دفتر خاطرات را ورق میزدم...به امید پیدا کردن عشق...اما چیزی در آن ندیدم...جز نوشته هایی بر روی کاغذ.. انگار به من لبخند می زدند...و میگفتند مارا بخوان...آنها نمی دانستند من فرصت اندکی دارم..و وقت خواندن ندارم...باز شروع به گشتن کردم...شاید چیزی بیابم...ورق ها را زیر و رو کردم...چیزی نبود هیچ نشانی از عشق ندیدم...
ولی در ته صندوقچه یک گل سرخ بود...آن گل سرخ خشکیده نشده بود...و بوی معطر گل سرخ همه جا را پر کرد...و آن نشانی از عشق بود که به خاطرش فرسنگ ها را رفتم تا آن را بیابم و زندگی خاک خورده ام را با عشق بسازم...بی آنکه بدانم عشق در درونم است...نه جای دیگر..و من چشم انتظار در حسرت یک نگاه تو به انتظار نشسته ام...!!!
و من همچنان تا ابد همین جا همراه تمام اشکهایم کنار پلکان شک و تردید در انتظارش خواهم ماند ...اما همیشه حس غریبی به من میگوید که اگر می خواست برگردد هرگز نمی رفت...!!!!
:: برچسبها: انتهاي روياي الهه عزيز,
نویسنده : Mehr
|