یک شنبه 17 بهمن 1389 |
هنوز جمله ی آخرم تمام نشده بود که شال و کلاهش را برداشت
و
بی خداحافظی رفت...
از پشت پنجره قدم هایش را نگاه می کردم که زیر قطرات باران
همچون شبهی دور و دورتر می شد
و امروز...
پس از سالها دوباره دیدمش ...
از پشت همان پنجره با همان قدمها
اینبار دست در دست محبوبش
افســـــوــــــســـــ ...
سالهابا خاطراتش زیسته بودم و روز را چون شب ِ بی ماه می دیدم ...
....::::.... صدای پای آمدنت به گوشم نرسید
اما صدای خش خش ِ رفتنت را شنیدم ... وقتی از گذرگاه دلم گذشتی
"سوسن ِ سفید"
بعدا" اضافه شد:
غصه هم خواهد رفت
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند
لحظه را دریابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست ...
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|