28 آبان 1389 |
گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز امدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود
ازم پرسید:به خاطر چی زنده هستی؟
با اينکه دلم دادميزد"به خاطر دله تو"،با يه بغز غمگين بهش گفتم"بخاطر هيچی"
ازش پرسيدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟
در حالي که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر هيچ زندست!
ازم پرسيد منو بيشتر دوست داري يا زندگيت رو؟؟!خوب منم راستش روگفتم!گفتم:
زندگيم!
...ازم نپرسيد چرا؛ گريه كرد و رفت
.اما نمي دونست كه اون خودش زندگيمه...!
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|