28 آبان 1389 |
انگار دغدغه هایش شبیه دغدغه های من بود. البته بهتر است بگویم دغدغه های من شبیه دغدغه های اوست. علاوه بر دغدغه ها میانه های کتاب بودم که متوجه شدم رشته اش هم شبیه رشته من بوده. راه و ساختمان. و البته در ادامه فهمیدم حتی درس نخواندن هایش هم شبیه من بوده است!! تا یادم نرفته بگویم که اسمش هم شبیه که نه، عین اسم من است، مهدی.
راستش را بخواهید بگویم این چند وقت چند بار هم اعصابم را به هم ریخت. زمانی که داشتم «داستان ریاضیات جدید» کتابش را داخل مترو میخواندم و از بس مرا مشغول کردکه چند ایستگاه بعد از دروازه شمیران آن هم پس از اتمام داستان متوجه شدم که ایستگاه را جا گذاشتم.اعصاب خوردی ندارد؟
و البته چند بار هم کلی به روحش صلوات فرستادم!چون حرف دلهای مرا میزد. و در این میان برای نوشته «تبت یدا ابی لهب و تب»ش کلی درود بر روحش فرستادم. در ادامه متن را بخوانید:
آي مردك! از تو بدم ميآيد، خيلي هم بدم ميآيد، تو كثيفترين آدم روي زمين هستي، ديشب پسرت را در خيابان ديدم، سوار دوچرخهاش بود. گويي كه بر فراز ابرها پرواز ميكند. روي پست و پليدت در او هم نفوذ كرده است.
خودت را هم ديدم، از ماشين آخرين مدلت داشتي پياده ميشدي.
ميخواستم شيشهي ماشينت را بشكنم خيلي از تو بدم ميآيد.
امروز ظهر به مسجد رفتم، تا مردم را بر عليه تو بشورانم و فرياد بزنم: مرگ بر سرمايهدار بيدين، كنار منبر نشسته بودي. تا وارد شدم فرياد زدي: براي سلامتي جوانان اسلام صلوات به خانه آمدم و پرده از توطئهي كثيف تو برداشتم. قلم برگرفتم و شعري از تباهكاري و دورويي تو نوشتم. به كوچه آمدم تا آن را به روي ديوار بچسبانم، تو زودتر آمده بودي كاغذ طلايي بر ديوار چسبانده بودي:
«اكنون كه عازم زيارت هستي!»
ياد پارسال افتادم. «اكنون كه عازم اروپا هستم!»
پدرم، پدر بزرگم، جدم و... همه را فريب دادي. از دسترنج آنان كاخ ساختي، خونشان را مكيدي. همهي دنيا را تو خراب كردي. تو از نسل قابيلي، تو از نسل فرعوني، تو از نسل قاروني. من ديگر به ذلت تن نخواهم داد. من ديگر برايت كار نخواهم كرد.
امروز عصر شيشهي ماشينت را شكستم. مرا به جرم اخلالگري به زورداران سپردي. مرا شلاق زدند و تو خنديدي.
آي مردك از تو بدم ميآيد. تبت يدا ابي لهب و تب و ما اغني عنه ماله و ما كسب، اين حرف آخر من است.
|شهید مهدی رجب بیگی|
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|